اوستا ابراهیم
افزوده شده به کوشش: زهرا سادات ش.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: سیدحسین میرکاظمی
کتاب مرجع: افسانههای دیار همیشه بهار - ص: ۲۱۶
صفحه: ۲۷۱ - ۲۷۴
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: اوستا ابراهیم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: شاه عباس - سلطان سرزمین دیگر
از قصههایی است که قهرمان با حل معما به مراد خود میرسد. این قصه در کتاب «افسانههای دیار همیشه بهار» ضبط شده و دارای نثر ساده ای ا ست.
روزی شاه عباس پارچه ضخیمی به خیاط داد تا برایش لباس بدوزد. خیاط یک ماه مهلت گرفت و با شاگردش اوستا ابراهیم، مشغول دوخت لباس شد. پس از بیست روز شاه عباس با لباس مبدل به دکان خیاطی رفت تا ببیند خیاط چه میکند. در این حال خیاط به اوستا ابراهیم گفت: گلهای لباس شاه عباسی را بدوز، به پایان مهلت چیزی نمانده. اوستا ابراهیم که داشت چرت می زد. خوابآلود گفت: داشتم خواب آفتاب و ماه و ستاره را میدیدم، نگذاشتی. شاه عباس این حرف را شنید. به بارگاه رفت و اوستا ابراهیم را احضار کرد و از او خواست خوابش را تعریف کند. اوستا ابراهیم منکر خواب دیدن شد. شاه عباس او را به زندان انداخت. مدتی گذشت. سلطان سرزمین دیگر نامهای به شاه عباس نوشت و از او حل سه مسأله را خواست و تهدید کرد که اگر مسأله را حل نکند منتظر جنگ باشد. مسأله اول این بود: باید سروته یک خنجر را که داخل غلاف بود معلوم کند. شاه عباس هر چه دانشمند بود جمع کرد و آنها نتوانستند از راز خنجر سر در بیاورند. دختر شاه عباس که روزی به زندان سرکشی کرده، اوستا ابراهیم را دیده و عاشق او شده بود به نزدش رفت و گفت: به پدرم بگو به شرطی که دخترت را به عقد من درآوری مسأله را حل میکنم. اگر قبول کرد، تو سه بار غلاف خنجر را به هوا میاندازی از هر طرف که در آن سه مرتبه پایین آمد، آنجا دسته خنجر است. این را گفت و به قصرش رفت. اوستا ابراهیم را برای حل مسأله خواستند. اوستا ابراهیم از پادشاه قول گرفت که دخترش را به عقد او درآورد. بعد مسأله را همانطور که دختر گفته بود حل کرد. شاه عباس حل مسأله را برای سلطان سرزمین دیگر فرستاد و نامه نوشت که این هم شد مسأله. جوان شانزده ساله مملكت من توانست آن را حل کند! سلطان سرزمین دیگر، دو جوان هم قد و هم شکل که یک جور لباس پوشیده بودند فرستاد و از شاه عباس خواست معلوم کند که کدام دختر و کدام پسر هستند. باز شاه عباس و اطرافیان از حل مسأله عاجز شدند. دختر شاه عباس نزد اوستا ابراهیم رفت و راه حل مسأله را به او گفت. شاه عباس باز به یاد اوستا ابراهیم افتاد و او را خواست. روز بعد، اوستا ابراهیم به نزد شاه عباس رفت و از او قول گرفت که دخترش را به عقدش در آورد. شاه قبول کرد. اوستا ابراهیم یک کمربند طلا و یک دست بند طلا خواست هر کدام را در طبقی گذاشت و هر دو طبق را پیش دو جوان قرار داد. یکی از جوانها دستبند و دیگری کمربند طلا را برداشت. اوستا ابراهیم گفت: آن که دستبند را برداشت دختر و دیگری پسر است. شاه عباس حل مسأله را برای سلطان سرزمین دیگر فرستاد و در نامه نوشت: این هم مسأله بود! جوان شانزده ساله مملکت من توانست آن را حل کند. مسأله سوم این بود: دو تا اسب هم قد و هم شکل را فرستاد و گفت معلوم کنید که کدام مادر و کدام کرهاش است. راه حل این مسأله را هم دختر شاه عباس به اوستا ابراهیم گفت. اطرافیان شاه نتوانستند مسأله را حل کنند. شاه عباس اوستا ابراهیم را احضار کرد. اوستا ابراهیم باز قول ازدواج با دخترش را از شاه عباس گرفت. بعد دو تا توبره جو خواست. یکی از آنها را سمی کرد و توبرهها را جلوی اسبها گذاشت. یکی از اسبها شیهه کشان رفت طرف توبره سمی و دیگری رفت سراغ توبره دیگر. اوستا ابراهیم گفت: آن که سراغ توبره سمی رفت مادر است و دیگری کره اش. شاه عباس حل مسأله را برای سلطان سرزمین دیگر فرستاد و در نامهای که برای او فرستاد نوشت: اینهم مسأله بود! جوان شانزده ساله مملکت من توانست آن را حل کند. بعد هم سه شبانه روز همه جا را چراغانی کرد و دخترش را به عقد اوستا ابراهیم درآورد. سلطان سرزمین دیگر نامه ای به شاه عباس نوشت که شما باید آن بچه شانزده ساله را نزد من بفرستید وگرنه خودت را برای جنگ آماده کن. دختر شاه عباس که زن اوستا ابراهیم بود به اوستا ابراهیم گفت: پدرم میخواهد تو را به نزد سلطان سرزمین دیگر بفرستد. این توپ را با خودت ببر وقتی نزدیک قصر دختر سلطان آن سرزمین شدی، توپ را به طرفش پرت کن. او به تو کمک میکند. روز بعد، شاه عباس اوستا ابراهیم را نزد سلطان فرستاد. وقتی به شهر سلطان رسید، قصر زیبایی دید. دختر زیبایی در ایوان قصر بود. ابراهیم توپ را به طرف او پرت کرد. دختر توپ را گرفت و گفت: شب به سراغت میآیم. اوستا ابراهیم به سراغ سلطان رفت. سلطان او را به زندان انداخت. دختر خود را نزد اوستا ابراهیم رساند و حل مسأله را به او گفت و از او خواست که با پدرش شرط کند که پس از حل مسأله دختر را به عقدش درآورد. فردای آن روز، اوستا ابراهیم را به حضور سلطان بردند. ابراهیم گفت: من مسأله را حل میکنم به شرطی که بعد دخترتان را به عقد من در آورید. سلطان پذیرفت و از اوستا ابراهیم خواست تا از برگ گل برای او یک پیراهن بدوزد. اوستا ابراهیم گفت: شما سه ظرف برگ گل بیاورید. به دستور سلطان، سه ظرف برگ گل آوردند. اوستا ابراهیم به سلطان گفت: شما از برگ گل یک ظرف قیچی، از برگ گل ظرف دیگر نخ درست کنید تا من برگ گل آن یکی ظرف را برش بدهم و لباستان را بدوزم. سلطان گفت: بچه شانزده ساله! برگ گل که قیچی و نخ نمی شود. اوستا ابراهیم گفت: پس من چطور با برگ گل پیراهن بدوزم. سلطان خندید و به او آفرین گفت. بعد دخترش را به عقد او درآورد. پس از مدتی ابراهیم با زنش راهی سرزمین شاه عباس شد و به قصرش رفت. پس از مدتی اوستا ابراهیم از دختر شاه عباس صاحب پسر شد. اوستا ابراهیم روزی در ایوان قصر نشسته بود. دختر شاه عباس سمت راستش، دختر سلطان سرزمین دیگر سمت چپش و پسرش روی زانویش نشسته بود. شاه عباس وارد قصر شد. اوستا ابراهیم تا شاه عباس را دید به یاد خواب چند سال پیشش افتاد و به شاه عباس گفت: آن روز خواب دیدم که آفتاب در دست راست، ماه در دست چپ و ستارهای هم روی زانویم نشسته است. آن آفتاب دختر شما، ماه دختر سلطان سرزمین دیگر و ستاره هم پسرم است. شاه عباس گفت: عجب خوابی دیده بودی و چه خوب هم تعبیر شد .